گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد پنجم
(175) : از سخنان على عليه السلام درباره طلحة بن عبيدالله (1)
اين خطبه با عبارت قد كنت و ما اهدد بالحرب و لاارهب بالضرب (از هنگامى كه بوده ام هيچ گاه از جنگ ترسانده نشده ام و از ضربه زدن بيم داده نشده ام ) شروع مى شود.


(ابن ابى الحديد پس از توضيح ادبى مختصرى مى گويد:)
على عليه السلام سپس مى فرمايد كه او همچنان بر وعده يى كه خداوندش به پيروزى داده معتقد و هم اكنون نيز به غلبه و پيروزى مطمئن است همچنان كه در گذشته بر اين حال بوده است . پس از آن شرح حال طلحه را بيان مى كند و مى گويد: اين او بود كه براى به اشتباه انداختن مردم و اينكه براى آنان چنين گمانى پيش آورد كه از خون عثمان برى است و ايجاد شك و شبهه با تمام نيرو و كوشش ‍ مدعى خونخواهى عثمان شد.
و حال آنكه طلحه در مورد عثمان و اينكه مردم از هر سو بر او بشوراند و او را محاصره كند و براى چاره انديشى در جمع كردن مردم بر ضد او خويشتن را سخت رنجه ساخت و به زحمت انداخت و به خود وعده رسيدن به خلافت مى داد و آماده مى شد و كليدهاى انبارهاى بيت المال را تصرف كرد و با مردم ديدار مى كرد و دور او را گرفتند و چيزى نمانده بود، جز دست يازيدن به خلافت .
آنچه ميان طلحه و عثمان بود
ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب التاريخ چنين آورده است : (2)
عمر بن شبه ، از على بن محمد، از عبدربه ، از نافع ، از اسماعيل بن ابى خالد، از حكيم بن جابر نقل مى كرد كه على عليه السلام هنگامى كه عثمان را محاصره كرده بودند به طلحه فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه مردم را از عثمان و تعرض بر او باز دارى . طلحه گفت : نه ، به خدا سوگند مگر آنكه بنى اميه از خويشتن داد دهند.
طبرى همچنين روايت مى كند كه عثمان پنجاه هزار درم از طلحه طلبكار بود، روزى عثمان به مسجد رفت ، طلحه به او گفت مال تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : اى ابومحمد، آن مال به منظور كمك هزينه بر جوانمردى و مردانگى تو از آن خودت باشد.
وى گويد: عثمان در آن هنگام كه در محاصره بود مى گفت پاداشى چون پاداش سنمار.(3) طبرى همچنين روايت مى كند كه طلحه زمينى را به هفتصدهزار درهم به عثمان فروخت ، عثمان آن را پول را فرستاد. طلحه گفت : كسى كه اين مقدار پول در خانه اش باشد و نداند كه تقدير خداوند نسبت به او چيست بدون ترديد مغرور و شيفته خواهد بود؛ آن شب را بيدار ماند و نمايندگان او در كوچه هاى مدينه آمد و شد مى كردند و آن پول را تقسيم مى كرد آن چنان كه شب را به صبح آورد، در حالى كه يك درهم از آن باقى نماند.
طبرى مى گويد: اين موضوع را حسن بصرى روايت مى كرده و مى گفته است . شگفتا كه همين مرد سپس در جستجوى درهم و دينار، يا سيم و زر به ديار ما آمد.
طبرى همچنين مى گويد: ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفته است : هنگامى كه عثمان در محاصره بود و من به نيابت از عثمان سرپرستى حج را برعهده داشتم در صلصل (4) عايشه را ديدم ، به من گفت : اى ابن عباس ، تو را كه مردى سخنور و خردمندى به خدا سوگند مى دهم كه مبادا مردم را از يارى دادن طلحه بازدارى ، كه بينش آنان در مورد عثمان آشكار و راه و روش ‍ ايشان روشن شده است و از همه شهرها براى كارى كه شعله ور شده است آمده اند، و آن چنان كه به من خبر رسيده طلحه كسانى را بر بيت المال گماشته و كليدها را گرفته است و گمان مى كنم به خواست خداوند و به روش پسرعمويش ابوبكر، رفتار خواهد كرد. گفتم : مادرجان ، بر فرض كه براى آن مرد (عثمان ) حادثه يى پيش آيد مردم به كسى جز سالار ما على عليه السلام توجه نخواهند كرد و پناه نخواهند برد. عايشه گفت : اى ابن عباس ! سخنى ديگر گوى و خود را باش كه من نمى خواهم با تو ستيز و بگو و مگو كنم . (5)
مدائنى در كتاب مقتل عثمان روايت مى كند كه طلحه سه روز از دفن عثمان جلوگيرى كرد و على عليه السلام پنج روز پس از كشته شدن عثمان بيعت مردم را پذيرا شد و حكيم بن حزام يكى از افراد خاندان اسد بن عبدالعزى و جبير بن مطعم بن حارث بن نوفل از على عليه السلام براى دفن عثمان يارى خواستند.
طلحه گروهى را با سنگريزه در راه آنان نشاند. تنى چند از وابستگان عثمان جنازه اش را بيرون آوردند و خواستند كنار محوطه يى در مدينه كه به حش كوكب معروف بود(6) به خاك بسپارند. يهوديان مردگان خود را آنجا دفن مى كردند، همين كه جنازه را آوردند آن گروه شروع به ريگ زدن به تابوت كردند و مى خواستند جسد را بيرون بيندازند، در اين هنگام على عليه السلام كسى را پيش مردم فرستاد و سوگندشان داد كه از آن كار دست بردارند و آنان دست برداشتند و همراهان جسد عثمان را بردند و در حش كوكب به خاك سپردند.
طبرى هم نظير اين روايت را آورده است جز اينكه به نام طلحه تصريح نكرده است و افزوده است كه چون معاويه بر مردم چيره شد دستور داد آن ديوار را ويران كردند تا متصل به بقيع شد و به مردم فرمان داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك بسپرند و آن محوطه به محل گورهاى مسلمانان پيوسته شد.
مدائنى در همان كتاب روايت مى كند كه عثمان در فاصله ميان نماز مغرب و عشاء دفن شد و كسى در تشييع جنازه اش جز مروان بن حكم و دختر عثمان و سه تن از بردگان آزادكرده اش شركت نكرد و دختر عثمان با صداى بلند شروع به نوحه گرى و گريستن كرد، طلحه گروهى را آنجا در كمين نشانده بود كه ريگ در دست داشتند و فرياد كشيدند: نعثل ، نعثل ! همراهان جنازه گفتند: آهنگ آن محوطه كنيد. و او را همانجا به خاك سپردند.
واقدى روايت مى كند كه چون عثمان كشته شد درباره دفن او سخن گفتند، طلحه گفت بايد در دير سلع يعنى گورستان يهوديان به خاك سپرده شود.
طبرى در تاريخ خود اين موضوع را آورده است ولى او از طلحه روايت مى كند كه گفته است : مردى گفت بايد در دير سلع دفن شود. حكيم بن حزام گفت به خدا سوگند، تا هنگامى كه يكى از اعقاب قصى بن كلاب زنده باشد اين كار صورت نمى گيرد و نزديك بود فتنه درگيرد. ابن عديس بلوى به حكيم گفت اى شيخ ، هر جا كه عثمان دفن شود به تو چه زيانى دارد؟ حكيم گفت او جاى ديگرى جز بقيع غرقد دفن نخواهد شد جايى كه خويشاوندان و گذشتگان او دفن شده اند. حكيم بن حزام همراه دوازده مرد كه زبير بن عوام هم از ايشان بود جنازه عثمان را بيرون آوردند ولى مردم از دفن آن در بقيع جلوگيرى كردند، ناچار او را در حش كوكب به خاك سپردند.(7)
طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه به هنگام محاصره عثمان ، على عليه السلام در خيبر و مزارع خويش بود، چون به مدينه آمد عثمان كسى نزد وى فرستاد و او را فرا خواند. و هنگامى كه پيش او آمد به او گفت : مرا بر تو حقوقى است ، حق اسلام و حق خويشاوندى و حق عهد و ميثاق ، وانگهى به خدا سوگند بر فرض اگر هيچيك از اين امور نبود و ما در دوره جاهلى مى بوديم باز هم براى بنى عبد مناف ننگ و عار است كه اين مرد تيمى يعنى طلحه حكومت را از چنگ ايشان بيرون بياورد. على عليه السلام به او فرمود: بزودى خبرش به تو خواهد رسيد.(8) آنگاه على (ع ) برخاست و به مسجد رفت . اسامة بن زيد را آنجا نشسته ديد، او را فرا خواند و در حالى كه آكنده از مردم بود. على عليه السلام برخاست فرمود اى طلحه اين چه كارى است كه پيش گرفته اى ؟ طلحه گفت : اى اباحسن ! پس از اينكه كار از كار گذشته ! على عليه السلام بدون اينكه چيزى بگويد بيرون آمد و خود را كنار بيت المال رساند و فرياد برآورد كه اين در را بگشاييد، نتوانستند بگشايند.
فرمود آن را بشكنيد و شكستند و فرمود اين اموال را بيرون بياوريد و شروع به بيرون آوردن اموال كردند و على (ع ) به مردم عطا مى كرد، اين خبر و كارى كه على (ع ) انجام داده بود به كسانى كه در خانه طلحه بود رسيد و آنان شروع به آمدن پيش على كردند و چنان شد كه طلحه تنها باقى ماند، و چون خبر به عثمان رسيد شاد شد. آن گاه طلحه بيرون آمد و آهنگ خانه عثمان كرد و اجازه خواست و چون وارد شد خطاب به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين ، از خداوند آمرزش مى خواهم و توبه مى كنم . قصد كارى كرده بودم كه خداوند ميان من و آن حائل شد. عثمان گفت : به خدا سوگند كه براى توبه و در حال آن نيامده اى بلكه شكست خورده آمده اى و اى طلحه خداوند به حساب تو خواهد رسيد.
آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام در دنباله اين خطبه حال طلحه را تقسيم كرده و مى گويد: (9) او در مورد عثمان از سه حال بيرون نيست : يا معتقد به حلال بودن ريختن خون او، يا معتقد به حرمت آن ، و يا در حال شك و ترديد بوده است ؛ اگر معتقد به حلال بودن ريختن خون او بوده است اينك براى او جايز نيست كه به طرفدارى از انسانى كه ريختن خونش را حلال مى دانسته است بيعت را بشكند و پيمان گسلى كند، و اگر معتقد به حرمت خون او بوده است بر او واجب بود كه مردم را از هجوم به عثمان بازدارد و در آن باره حجت و عذر آورد و اگر در آن مورد شك و ترديد داشته بر او واجب بوده است از آن كار كناره گيرد و به گوشه يى برود و حال آنكه چنين نكرد بلكه نخست او آتش فتنه را برافروخت و ديگرى آن را تيزتر كرد.
اگر بگويى ممكن است طلحه نخست معتقد به حلال بودن ريختن خون عثمان بوده و پس از كشته شدن عثمان عقيده اش دگرگون شده و معتقد گرديده است كه كشتن عثمان حرام بوده و واجب است قاتلان او را قصاص كنند.
مى گويم : اگر طلحه چنين اعترافى كرده بود على عليه السلام اين گونه تقسيم نمى كرد، و اين را از آن جهت گفته است كه طلحه بر يك عقيده پايدار بوده است و اين تقسيم با اين فرض صحيح است و جاى هيچ گونه طعنه يى در آن نيست و طلحه بر همان حال بوده و هرگز از او نقل نشده است كه بگويد از آنچه نسبت به عثمان كردم پشيمان شدم .
اگر بگويى چگونه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است طلحه هيچيك از اين سه حالت را نداشت و به آن عمل نكرد در صورتى كه طلحه يكى از آن كارها را انجام داده است و آن يارى دادن قاتلان عثمان به هنگام محاصره اوست . مى گويم : مقصود على (ع ) اين است كه اگر عثمان ظالم بوده است بر طلحه واجب است كه قاتلان او را پس از قتل عثمان يارى دهد و از آنان حمايت كند و از ايشان در قبال هر كس كه به آنان حمله كند دفاع كند و معلوم است كه طلحه چنين نكرده است و فقط هنگامى كه عثمان زنده بود چنان كرد و اين خارج از اين تقسيم است .
(176) : از سخنان آن حضرت (ع )
در اين خطبه كه با عبارت ايها الناس غير المغفول عنهم ، و التاركون و الماءخوذ منهم هان ! اى مردمى كه غافل اند و از ايشان غافل نيستند، فرمانهاى خدا را رها كرده اند و همه چيز از ايشان گرفته مى شود (10) شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد) مى گويد: على عليه السلام پس از مقدمه خطبه موضوع ديگرى را مطرح كرده و فرموده است اگر بخواهد مى تواند به هر يك از ايشان خبر دهد كه از كجا آمده و چگونه از منزل خود بيرون آمده است و كجا و چگونه خواهد رفت و از همه كارها و خوراك و آشاميدنى او و تصميمى كه در كارها گرفته است و آنچه در خانه خود اندوخته است آگاهش سازد. او سوگند مى خورد كه در آيه 49 سوره آل عمران آمده است : و مى توانم شما را از آنچه مى خوريد و آنچه در خانه هايتان باقى مى گذاريد خبر دهم .
آن گاه مى فرمايد: همانا بيم دارم كه در آن صورت با مبالغه و غلو درباره من به رسول خدا (ص ) كافر شويد و مرا بر آن حضرت برترى دهيد، و بيم دارم كه در آن صورت در مورد من مدعى الوهيت شويد همان گونه كه مسيحيان در مورد مسيح ، پس از آنكه آنان را از امورى پوشيده آگاه ساخت ، مدعى شدند.
سپس مى فرمايد: همانا برخى از اين امور را به خواص ياران و اشخاص مورد اعتمادم كه در مورد آنان از غلو در امانم و مى دانم به پيامبر (ص ) كافر نخواهند شد خواهم گفت و آنان مى دانند كه اين هم از نشانه هاى عظمت و معجزات رسول خدا (ص ) است كه من ، كه يكى از پيروان و ياران اويم ، به اين منزلت بزرگ رسيده ام . آن گاه دوباره سوگند مى خورد كه جز به راستى سخن نخواهد گفت و پيامبر (ص ) همه اين امور را به او فرموده است و او را به درمانده و تباه شدن گروهى از صحابه و ديگر مردم و رستگارى كسانى كه رستگار مى شوند و به سرانجام اين امر، يعنى اسلام ، و اينكه حكومت و خلافت در آينده چه خواهد شد، خبر داده است و پيامبر (ص ) هيچ چيز از آنچه را كه بر سر على عليه السلام خواهد آمد رها نكرده و او را از آن آگاه فرموده و رازش را با او در ميان نهاده است .
درباره برخى از سخنان غلوكنندگان در مورد على (ع )
بدان كه غيرممكن نيست كه برخى از نفسها داراى ويژگيهايى باشد كه با آن از امور پوشيده و غيبى آگاه شود. در اين مورد در مباحث گذشته به حد كفايت بحث شده است . البته ممكن نيست كه هيچ نفسى بتواند همه امور غيبى و پوشيده را درك كند زيرا نيروى متناهى نمى تواند به امور نامتناهى چيره و محيط شود و هر نيرويى در هر در نفسى حادث و متناهى است . بنابراين ، لازم است سخن اميرالمؤ منين عليه السلام را به اين معنى ندانيم كه مقصودش اين است كه به همه امور غيبى داناست ، بلكه منظور اين است كه امورى محدود از امور غيبى و پوشيده را كه حكمت خداوند سبحان اقتضاى آن را دارد و او را براى دانستن آن شايسته دانسته است مى داند. در مورد رسول خدا (ص ) هم همين گونه است و آن حضرت هم امورى محدود و معدود را مى دانسته اند نه آنكه بر همه امور نامتناهى دانا باشد.
با آنكه على عليه السلام از بيم كافر شدن به رسول خدا بسيارى از آنچه را كه مى دانست از مردم پوشيده داشت ، گروهى بسيار به كفر افتادند و در مورد على (ع ) مدعى پيامبرى شدند و ادعا كردند كه او شريك رسالت پيامبر (ص ) است و سپس مدعى شدند كه همو پيامبر بوده و فرشته ماءمور ابلاغ وحى اشتباه كرده است و پس از آن گفتند على (ع ) همان كسى است كه براى مردم محمد (ص ) را مبعوث كرده است . و درباره او مدعى به حلول و اتحاد شدند و هيچ نوع از گمراهى را رها نكردند مگر اينكه درباره اش گفتند و به آنان اعتقاد پيدا كردند و شاعر غلات درباره على عليه السلام اشعارى سروده كه ضمن آن چنين گفته است :
كسى كه عاد و ثمود را با بلاهاى سخت خود نابود كرد و كسى كه بر فراز طور با موسى سخن گفت هنگامى كه او را ندا مى داد...
يكى ديگر از شاعران آنان چنين سروده است .
همانا و جز اين نيست كه آفريدگار همه آفريده ها كسى است كه پايه هاى حصار خيبر را به لرزه درآورد و فرو كشيد، آرى ما او را به امامت و مولايى پسنديده ايم و براى او به سمت خدايى و پروردگارى سجده مى كنيم .
پاره يى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى
در مباحث گذشته برخى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى را بيان داشتيم . (11) از جمله شگفت ترين آنها موضوعى است كه آن را ضمن خطبه يى كه در آن از خونريزى هاى آينده سخن مى گويد و اشاره به قرمطيان است . (12) بيان كرده است .
آن حضرت چنين فرموده است مدعى عشق و محبت نسبت به ما هستند و حال آنكه بغض و كينه ما را در دل نهان دارند و نشانه اين موضوع آن است كه ايشان وارثان ما را مى كشند و از كارهاى ما رويگردانند، جوانان ما را از خود طرد مى كنند. و آنچه از آن خبر داده همان گونه بوده است ؛ چرا كه قرمطيان گروهى بسيار از آل ابوطالب عليه السلام را كشتند و نامهاى آنان در كتاب مقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى آمده است . (13)
ابوطاهر سليمان بن حسن جنابى سالار قرمطيان همراه لشكر خويش از نجف و كربلا گذشت و درنگ نكرد و براى زيارت به هيچيك از اين دو مزار نرفت .
على (ع ) ضمن همين خطبه در حالى كه به ستونى در مسجد كوفه كه به آن تكيه مى داد اشاره مى كرد چنين فرموده است گويى مى بينم حجرالاسود اينجا نصب شده است . اى واى بر ايشان ! فضيلت حجرالاسود در خودش نيست بلكه در جايگاه و اساس آن است . آرى حجرالاسود مدتى اينجا خواهد بود و سپس مدتى آنجا و به بحرين اشاره فرمود و سپس به جايگاه اصلى خود بر مى گردد.
در مورد حجرالاسود همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود اتفاق افتاد.
من به خطبه هاى مختلفى از على (ع ) دست يافته ام كه در آنها پيشگويى هايى درباره خونريزى هاى آينده آمده است ، و آنها را چنان ديدم كه مشتمل بر چيزهايى است كه نسبت دادن آن به او جايز است و نيز مطالبى دارد كه نسبت دادنش به او جايز نيست . البته در بسيارى از آنها ديدم كه اختلال ظاهر است ولى اين مطالبى كه نقل مى كنم از آن خطبه هاى سست نيست بلكه از سخنان اوست كه در كتابهاى مختلف آمده است و از آن جمله اين موضوع است كه على عليه السلام بر منبر خطبه مى خواند و ضمن آن فرمود پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد... (14). تميم بن اسمامة بن زهير بن دريد تميمى بر او اعتراض و گفتارش را قطع كرد و گفت : چند تار موى در سر من موجود است ؟ على عليه السلام به او فرمود همانا به خدا سوگند اين را مى دانم و بر فرض كه تو را از آن آگاه كنم چه دليلى بر آن خواهد بود چگونه مى شمارى و تو را از سبب اين برخاستن و پرسيدنت خبر مى دهم كه به من گفته شده است بر هر تار مويت فرشته يى است كه تو را لعنت مى كند و شيطانى كه تو را به جنبش وا مى دارد و نشانه اين سخن آن است كه در خانه ات پسرك شيرخوارى است كه پسر رسول خدا (ص ) (امام حسين (ع )) را مى كشد و ديگران را بر كشتن او تحريك مى كند.
اين موضوع همانگونه بود كه او گفته بود. تميم پسرى به نام حصين (با صاد بدون نقطه ) داشت كه در آن هنگام نوزادى شيرخوار بود و چندان زيست كه سالار شرطه ابن زياد شد و ابن زياد او را پيش عمر بن سعد فرستاد و فرمان داد با امام حسين (ع ) صبح روزى كه در شب پيش از آن حصين به كربلا آمد به شهادت رسيد.(15)
همچنين از آن جمله است گفتار على عليه السلام بر براء بن عازب (16) كه روزى به او فرمود اى براء ممكن است در حالى كه تو زنده باشى حسين كشته شود و تو او را يارى نكنى ، براء گفت اى اميرالمؤ منين هرگز چنين مباد!
هنگامى كه امام حسين عليه السلام كشته شد براء اين موضوع را متذكر مى شد و مى گفت چه اندوه بزرگى كه در ركاب او حاضر نشدم تا براى دفاع از او كشته شوم . (17)
از اين پس هم به خواست خداوند به مطالبى كه تذكرش مفيد باشد و از اينگونه خبردادن از امور غيبى برسيم خواهيم نوشت .
(177) : از سخنان آن حضرت (ع )
در اين خطبه كه با عبارت انتفعوا ببيان الله و اتعظوا بمواعظ الله و اقبلوا نصيحة الله (از گفتار خداوند بهره مند شويد، و از پندهاى خداوند پند گيريد، و نصيحت خدا را فرا پذيريد) شروع مى شود(18) هيچ گونه بحث تاريخى طرح نشده است . ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات و ارائه شواهد از نثر و نظم چند بحث مستقل درباره چند موضوع ايراد كرده است كه اشاره به آنها براى خواهنندگان گرامى سودبخش است و از هر بحث به ترجمه يكى دو روايت بسنده مى شود تا مايه زيور اين كتاب باشد.
فصلى در قرآن و اخبارى كه در فضيلت آن آمده است
بدان اين بخش از اين خطبه از بهتر و نكوتر سخنانى است كه در بزرگداشت و اكرام قرآن وارد شده است و مردم در اين مورد فراوان سخن گفته اند. و از جمله سخنان ديگرى كه از اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد قرآن نقل شده است كلامى است كه اين قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و چنين است :
مثل مؤ منى كه قرآن مى خواند همچون نارنج است كه مزه و بوى آن خوش و پسنديده است و مثل مؤ منى كه قرآن نخواند چون خرماست كه مزه اش نيكوست و بويى ندارد. و مثل تبهكارى كه قرآن مى خواند چون ريحان خودروى است كه بويش خوش ولى مزه اش تلخ است و مثل تبهكارى كه قرآن نمى خواند همچون حنظل (هندوانه ابوجهل ) است كه مزه اش تلخ و بويش گندناك است .
پيامبر (ص ) فرمود همانا كه دلها زنگ مى زند همان گونه كه آهن زنگ مى زند پرسيدند: اى رسول خدا، چه چيزى مايه زدودن آن زنگار است ؟ فرمود خواندن قرآن و يادآوردن مرگ .
فصلى درباره اخبارى كه در شدت عذاب جهنم آمده است
اوزاعى (19) ضمن اندرزهاى خود به منصور چنين گفت : براى من از رسول خدا (ص ) روايت شده كه فرموده است : اگر جامه يى از جامه هاى دوزخيان ميان آسمان و زمين ريخته شود و همه مردم زمين را مى سوزاند، پس چگونه خواهد بود حال آن كس كه آن را بپوشانند، و اگر دلوى از آب سوزان دوزخ بر همه آبهاى زمين فرو ريزد همه آبها را چنان بدبو و بدمزه مى كند كه هيچ آفريده را ياراى آشاميدن از آن نخواهد بود؛ پس چگونه است حال كسى كه بايد از حميم جهنم بياشامد؟ و اگر تنها حلقه يى از زنجيرهاى آتشين بر كوهى نهاده شود آن كوه را همچون سرب ذوب و گداخته خواهد ساخت ؛ پس چگونه است آن كسى كه بر آن زنجير درافتد و اضافه آنرا هم برگردنش نهند.
ابوهريره از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است اگر در اين مسجد صدهزار تن يا افزون از آن باشند و مردى از دوزخيان را پيش ايشان آورند و نفس بكشد و بازدم او به آنان برسد همانا كه مسجد و هر كس را در آن باشد به آتش مى كشد. (20)
ابن ابى الحديد سپس فصلى مفصل در هفده صفحه در مورد اجتماعى بودن و عزلت آورده است ، و پس از اينكه توضيح مى دهد كه اميرالمؤ منين (ع ) همان گونه كه گاه به عزلت تشويق كرده است گاه از آن نهى فرموده است مى گويد: همگى اين فصل و مطالب عزلت را از سخنان ابوحامد غزالى در احياء علوم الدين نقل كرديم و هر جا لازم بود آن را تهذيب كرديم .
(178) : از سخنان على عليه السلام درباره حكمين
در اين خطبه كه با عبارت فاجمع راى ملئكم على ان اختاروا رجلين (راى جماعت اشراف شما بر اين قرار گرفت كه دو مرد را برگزينند) شروع مى شود.(21)
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به دو لطيفه تاريخى و نامه يى كه معاويه براى عمروعاص نوشته است پرداخته و مى گويد:
ثورى ، از ابوعبيدة نقل مى كند كه مى گفته است : بلال پسر ابوبردة پسر ابوموسى اشعرى كه قاضى بود حكم به جدايى زن و شوهرى داد. مرد گفت : اى خاندان ابوموسى ، همانا و جز اين نيست كه خداوند شما را براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان آفريده است .
معاويه براى عمروعاص هنگامى كه حاكم مصر بود و طبق شرطى كه با معاويه كرده بود چنين نوشت :
اما بعد، گدايان حجازى و كسانى كه از عراق براى ديدار مى آيند بسيارند و پيش من چيزى بيش از آنچه به حجازيان عطا كنم نيست ، امسال با فرستادن خراج مصر مرا يارى ده .
عمرو براى او اين ابيات را در نامه نوشت :
... من به آسانى و بخشش حكومت مصر را بدست نياورده ام بلكه در آن هنگام كه جنگ دشوار چون آسيا در گردش بود شرط كردم ، وانگهى اگر دفاع من در قبال ابوموسى اشعرى و گروه او نبود تو در حالى با آن روبه رو مى شدى كه چون كره شتر بانگ بر مى آوردى .
سپس در ظاهر نامه هم ابيات زير را مى نوشت و من اين ابيات را به خط ابوزكريا يحيى بن على خطيب تبريزى (22) كه رحمت خدا بر او باد! ديده ام .
اى معاويه از بهره من غافل مباش و از راههاى حق ! باز مگرد، گويا فريب من ابوموسى اشعرى و آنچه را در دومة الجندل (23) صورت گرفته است از ياد برده اى ... سرانجام او سالار خود را از حكومت خلع كرد، همان گونه كه كفش از پا بيرون مى آورند و من حكومت را در تو به صورت موروثى پايدار ساختم همان گونه كه انگشترى در انگشتها پايدار است . به كسان ديگر همسنگ كوهها بخشيده اى و به من همسنگ خردل همانا كه فرداى قيامت دشمن و مدعى ماست و بزودى با دلايل خداوند و پيامبر برهان خواهد آورد، و خون عثمان نجات دهنده ما نخواهد بود و از حق گريزگاهى نيست .
چون اين پاسخ به معاويه رسيد پس از آن درباره مصر و مطالبه چيزى از آن از عمروعاص هرگز سخنى نگفت .
عبدالملك بن مروان ، روح بن زنباع و بلال بن ابى بردة بن ابوموسى را با پيامى پيش زفر بن حارث كلابى (24) گسيل داشت و آن دو را برحذر داشت كه گول نخورند و در آن باره به روح بن زنباع (25) تاكيد بيشترى كرد. روح گفت : اى اميرالمؤ منين ، در دومة الجندل پدربزرگ بلال فريب خورده است نه پدر من ، چرا مرا از گول خوردن مى ترسانى ، بلال خشم گرفت و عبدالملك خنديد.
(179) : از سخنان آن حضرت (ع )
در اين خطبه كه با عبارت لا يشغله شاءن و لا يغيره زمان و لا يحويه مكان و لا يصفه لسان (مشغول نكند او را كارى و زمان او را تغيير ندهد و احاطه نكند او را جايگاهى و توصيف نكند او را زبانى (26) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيحات لغوى و آوردن شواهد قرآنى و بيان مطلب كلامى به اين موضوع اشاره مى كند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام امام و پيشواى همه متكلمان است و علم كلام پيش از او از هيچ كس تراوش نكرده است به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .
اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را در آغاز خلافت خود و پس از كشته شدن عثمان ايراد فرموده است . بخشى از اين خطبه را در مباحث گذشته آورديم و امورى را كه موجب شد روز شورا عثمان را به خلافت برگزينند و از على (ع ) عدول كنند بازگو كرديم .
او ضمن اين خطبه فرموده است اگر كار و احوال شما همان گونه كه به روزگار رسول خدا (ص ) بود بازگردد و دلها و نيت ها اصلاح شود، بدون ترديد نيكبخت و سعيد خواهد بود. سپس گفته است : اگر مى خواستم بگويم مى گفتم كه چرا بر من ستم شد و از ديگران عقب ماندم ولى نمى خواهم و بازگو كردن آن را مصلحت نمى دانم .
(181) (27) : از سخنان آن حضرت (ع ) در نكوهش ياران خود
اين خطبه با اين عبارت احمدالله على ما قضى من امر، و قدر من فعل (خداى را بر هر كار كه مقرر و هر فعلى كه مقدر فرمود ستايش مى كنم ) (28) شروع مى شود و ضمن آن على عليه السلام خطاب به آنان مى گويد:
شگفتا كه معاويه سفلگان و فرومايگان را بدون به آنان مستمرى و كمك هزينه اى بدهد فرا مى خواند و از او پيروى مى كنند و من شما را كه بازمانده ام مردم و اسلام هستيد با پاره يى از مستمرى كمك هزينه فرا مى خوانم و از گرد من پراكنده مى شويد!.
ابن ابى الحديد مى گويد: اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است معاويه به سپاه خود چيزى نمى داده و آن حضرت به سپاهيان خود مستمرى مى داده است و حال آنكه مشهور آن است كه معاويه به ياران خود اموال فراوان مى بخشيده ، در پاسخ مى گويم : معاويه به لشكريان خود چيزى به عنوان مستمرى و كمك هزينه نمى داده است بلكه به سالارهاى قبيله هاى يمنى و ساكنان شام اموال گران و فراوان سالارها پيروان خود را از ميان اعراب فرا مى خوانده اند و آنان از سالارهاى خود اطاعت مى كرده اند. برخى از ايشان به سبب حميت و تعصب قبيله و برخى به پاس نعمتها و آشناييها از سالارها فرمان مى برده اند. گروهى هم به پندار ياوه خود به پاس دين و براى طلب خون عثمان از آنان اطاعت مى كردند، و به اين پيروان هيچ چيز كم و بيشى از عطاهاى معاويه نمى رسيد.
اما اميرالمومنين عليه السلام ميان همه سالارها و پيروان اموالى به عنوان مستمرى تقسيم مى كرد و به همه مساوى مى پرداخت و براى هيچ شريفى افزون بر آن نمى پرداخت و به اين كار عقيده نداشت و بدين گونه كسانى كه از يارى دادن او خوددارى مى كردند بيشتر از كسانى بودند كه او را يارى مى دادند و فرمانش را به كار بستند! زيرا گروهى از ياران على (ع ) كه در زمره سالارها و اشراف بودند از اينكه آن حضرت مستمرى را ميان آنان و پيروان ايشان و مردم عادى يكسان تقسيم مى كند در باطن دلگير بودند و نهانى از يارى دادن على (ع ) جلوگيرى مى كردند هر چند تظاهر به يارى دادن او مى كردند. پيروان اين سالارها همين كه احساس مى كردند آنان تمايلى به يارى دادن ندارند از نصرت خوددارى مى كردند و بدين گونه على (ع ) از مستمرى و حقوقى كه به افراد مى پرداخت بهره يى نمى برد زيرا امكان نداشت كه پيروان و افراد عادى در حالى كه سالارهاى ايشان از نصرت خوددارى مى كردند على (ع ) را يارى دهند و بدين گونه آنچه به ايشان مى داد تباه مى شد.
اگر بگويى چه فرقى ميان معونه و عطاء است ؟ مى گويم : پرداخت معونه كمك هزينه به سپاهيان مبلغى اندك بوده كه براى اصلاح و مرمت اسلحه و پرورش اسبها و مركوبها گاهى در اختيار آنان نهاده مى شده است و اين غير از عطاء است . عطاء چيزى معين بوده كه ماه به ماه پرداخت مى شده و مصرف آن براى تهيه خوراك و هزينه اهل و عيال و پرداخت و امها بوده است .
در پى همين سخنان است كه على عليه السلام گويد شما هيچ سخن مرا نمى پذيرد، چه آن را بپسنديد و چه نپسنديد، گويى چاره يى جز مخالفت با آن نداريد.
سپس مى گويد بهترين چيزها در اين حال براى او رسيدن و ديدار مرگ است .
(182) : اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
اى اميرالمومنين ، رفتند و كوچ كردند. على (ع ) فرمود بعدا لهم كما بعدت ثمود (29) دورى از رحمت خدا ايشان را باد همان گونه كه قوم ثمود از رحمت خدا دور ماند.
(ابن ابى الحديد) گويد: داستان اين قوم را ضمن مطالب تاريخى مباحث گذشته ، ذيل خطبه چهل و چهارم و گريز مصقلة بن هبيرة شيبانى ، آورده ايم (30) ثمود هرگاه نام قبيله باشد و غيرمنصرف است و هرگاه نام شخص يا شاخه يى از آن قبيله باشد منصرف است و گفته اند نسب ثمود چنين است : ثمود بن عابر بن ارم (31) بن سام بن نوح همچنين گفته اند: لغت ثمد به معنى آب اندك است و آن قبيله را از اين جهت ثمود نام نهاده اند كه آب مناطق مسكونى آنان كم بوده است ، منطقه سكونت آنان حجر بوده است كه ميان حجاز و شام تا وادى القرى گسترده بوده است .
(183) : از سخنان آن حضرت (ع )
از نوف بكالى روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام اين خطبه را براى ما در كوفه ايراد فرمود و در آن حال بر گرسنگى كه آن را جعدة بن هبيره مخزومى براى او نصب كرده بود ايستاده بود؛ قبايى كوتاه و مويين بر تن داشت ؛ حمايل شمشيرش ‍ ليف خرما بود و كفشهايى از ليف (خرما) برپا داشت و از بسيارى سجده بر پيشانى او همچون پينه زانوى شتر ديده مى شد. آن حضرت كه سلام خداى بر او باد! چنين فرمود:
الحمدالله الذى اليه مصائر الخلق و عواقب الامر (سپاس خداوندى را كه بازگشت همه مردم و سرانجام كارها به سوى اوست ) (32)
نوف البكالى
جوهرى در كتاب صحاح مى گويد: بكالى به فتح اول است و او صاحب على عليه السلام بوده و سپس مى گويد: ثعلب گفته است كه او منسوب به بكاله كه نام قبيله يى است .
قطب راوندى در شرح نهج البلاغه خود گفته است : بكال و بكيل داراى يك معنى و نام شاخه يى از قبيله همدان است و اين كلمه بيشتر به صورت بكليل آمده است و كميت آن را در شعر خود به صورت بكيل آورده است .
صواب غير از چيزى است كه آن دو گفته اند. بنوبكال به كسر ب نام شاخه يى از قبيله حمير است كه اين شخص از آن قبيله است و نام پدرش خضاله است كه يار و صحابى على عليه السلام است و روايت درست كسر ب است . ابن كلبى نسبت اين قوم را در كتاب خود چنين آورده است : نام و نسب جد اين گروه كه از حميريان هستند چنين است : بكال بن دعمى بن غوث بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير ايمن بن الهميسع بن حمير. (33)
نسب جعدة بن هبيرة
جعدة بن هبيرة خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است ؛ مادرش ام هانى دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم (34) و پدرش ‍ ابوهبيرة بن ابووهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يفظة بن مرة كعب بن لوى بن غالب است . جعده سواركارى دلير و مردى فقيه بوده و از سوى اميرالمومنين عليه السلام به ولايت خراسان گماشته شده است . او از صحابه يى است كه روز فتح مكه و همراه مادرش ام هانى به حضور پيامبر آمده است . پدرش ابوهبيرة بن ابووهب همان روز همراه عبدالله بن زبعرى به نجران گريخت .
اهل حديث روايت مى كنند كه روز فتح مكه ام هانى در خانه خويش بود.
شوهرش هبيرة و يكى از پسرعموهايش در حالى كه از مقابل على عليه السلام كه شمشير به دست در تعقيب ايشان بود مى گريختند وارد خانه شدند، ام هانى براى دفاع از آن دو روبه روى على (ع ) ايستاد و گفت چه قصدى نسبت به آنان دارى ؟
ام هانى هشت سال بود كه على (ع ) را نديده بود، على با دست به سينه ام هانى كوفت ولى او از جايش تكان نخورد و گفت : اى على ، آيا پس از هشت سال فراق و جدايى از من آزرم نمى كنى كه مى خواهى به خانه ام درآيى و حرمت مرا بشكنى و شوهرم را بكشى . على گفت : پيامبر (ص ) ريختن خون اين دو را روا دانسته است و چاره يى نيست و بايد ايشان را بكشم . ام هانى آن دست على را كه شمشير داشت گرفت و هبيره و آن مرد ديگر خود را به خانه يى انداختند و از آن خانه به خانه ديگرى رفتند و گريختند. ام هانى به حضور رسول خدا آمد و متوجه شد كه پيامبر (ص ) مشغول غسل و شستشوى خويش از ديگ آبى كه بر كناره هاى آن اثر خمير باقى مانده است مى باشد و دخترش فاطمه او را با جامه خود از انظار پوشيده مى دارد. او درنگ كرد تا پيامبر (ص ) جامه پوشيد و خود را با جامه بياراست و هشت ركعت نماز نافله و ظهر بگزارد و چون نمازش تمام شد فرمود: آفرين و خوشامد بر ام هانى باد! چه چيزى تو را از اين جا كشانده است ؟ ام هانى موضوع شوهر خود و پسرعمويش را و اينكه على عليه السلام با شمشير آخته به خانه اش درآمده است به عرض پيامبر رساند؛ در همين حال على عليه السلام فرا رسيد.
پيامبر (ص ) در حالى كه مى خنديد فرمود: اى على با ام هانى چه كردى ؟ على گفت : اى رسول خدا، از او بپرس كه با من چه كرده است ؟ سوگند به كسى كه تو را به حق گسيل فرموده است او دست مرا كه شمشير در آن بود بگرفت و نتوانستم آن را از دست او بيرون بكشم ، مگر پس از كوشش بسيار و آن دو مرد از چنگ من گريختند.
پيامبر (ص ) فرمود اگر ابوطالب پدر همه مردم بود همه ايشان شجاع و دلير مى بودند. آن كس را كه ام هانى امان و پناه داده است ما هم امان و پناه داديم و تو را بر آن دو راهى نيست .
گويند: هبيره به مكه برنگشت و آن مرد ديگر بازگشت و كسى متعرض او نشد. همچنين گويند: هبيرة همچنان در نجران اقامت كرد و همانجا در حالى كه كافر بود درگذشت .
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود شعرى از او آورده است كه مطلع آن اين بيت است كه ضمن آن از ام هانى و مسلمان شدن او ياد كرده و گفته است كه چون ام هانى از آيين برگشته و مسلمان شده است از او دورى گزيده است .
آيا هند تو را به اشتياق آورده يا پرسش از او به سوى تو آمده است ؟ آرى اسباب جدايى و دگرگونى هاى آن اين چنين است ...
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ام هانى براى هبيرة ابووهب چهار پسر زاييد كه جعده و عمر و هانى و يوسف نام داشتند، ابن عبدالبر مى گويد جعده همان است كه در مورد خود چنين سروده است : (35)
اگر درباره من مى پرسى پدرم از خاندان مخزوم است و مادرم از خاندان هاشم است كه بهترين قبيله است و چه كسى مى تواند در مورد دايى خود به من فخر بفروشد و دايى او همچون دايى من على بسيار بخشنده و عقيل مى باشد؟
(ابن ابى الحديد سپس به توضيح لغات پرداخته و ضمن توضيح در مورد كلمه ثفنة پينه زانوهاى شتر) مى گويد: سه تن به سبب كثرت سجود به لقب ذوالثفنات معروفند و ايشان حضرت على بن حسين سجاد و على بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن وهب راسبى سالار خوارج هستند و طول سجده در پيشانى آنان اثر گذاشته و موجب بسته شدن پينه شده بود. دعبل خزاعى مى گويد:
سرزمين على و حسين و جعفر و حمزه و سجاد ذوالثفنات .
(در دنباله شرح خطبه مطالب ادبى و كلامى آمده است و سپس در مورد اقوامى كه نامهاى ايشان در متن خطبه آمده است مطالب تاريخى زير را مطرح كرده است .)
نسب عمالقه
عمالقه فرزندان لاوذ بن ارم (36) بن سام بن نوح هستند. آنان پادشاهان منطقه حجاز و يمن و سرزمين هاى اطراف بودند از جمله ايشان عملاق بن لاوذ بن سام و برادرش طسم بن لاوذ هستند. ديگر از ايشان جديس بن لاوذ برادر ديگرشان است . پس از مرگ عملاق بن لاوذ پادشاهى و قدرت در خاندان طسم قرار گرفت و چون عملاق بن طسم به پادشاهى رسيد سركشى كرد و تباهى بسيار در زمين ببار آورد و كار را بدانجا كشاند كه هر عروس را در شب زفافش و پيش از آنكه به خانه شوهرش ببرند تصرف مى كرد و با او در مى آميخت و اگر دوشيزه بود دوشيزگى او را بر مى گرفت . چون همين كار را نسبت به زنى از خاندان جديس كه نامش غفيرة ، دختر غفار بود، انجام داد آن زن پيش قوم خويش رفت و اين شعر را خواند:
هيچ كس زبون تر از جديس نيست ، آيا بايد با عروس چنين رفتار شود (37) از او پيروى كردند و تصميم گرفتند كه نامش ‍ اسود بن غفار بود به پاس او خشم گرفت و قومش هم بكشند. اسود خوراكى فراهم ساخت و عملاق شاه را به ميهمانى فرا خواند و سپس بر او و سران خاندان طسم حمله آورد و همه سالارهاى ايشان را كشت و از آن ميان فقط رياح بن مر نجات پيدا كرد و به ذوجيشان بن تبع حميرى پادشاه يمن پناهنده شد و از او فريادخواهى كرد و او را براى حمله كردن به جديس ‍ برانگيخت .
ذوجيشان همراه حميريان حركت كرد و خود را به سرزمين جو، كه مركز يمامه است رساند و همه افراد جديس را از پاى درآورد و يمامه را ويران كرد و از افراد خاندانهاى طسم و جديس جز اندكى باقى نماند.
پس از طسم و جديس وبار بن اميم بن لاوذ بن ارم به پادشاهى رسيد. او با اهل و فرزندان خود به سرزمين وبار كه اينك معروف به رمل عالج است كوچ كرد و مدتى در زمين تباهى بار آوردند تا خدايشان نابود فرمود. پس از وبار عبد صحم بن اثيف بن لاوذ به پادشاهى رسيد و او و پيروانش در طائف فرود آمدند و مدتى آنجا ساكن بودند و سپس از ميان رفتند.
نسب عاد و ثمود
از طوايف ديگرى كه شمار عمالقه شمرده مى شوند دو طايفه عاد و ثمودند. عاد نسبش چنين است : عاد بن عويص بن ارم بن سام بن نوح . عاد ماه را پرستش مى كرد و گفته مى شود كه او چندان زيست كه از نسل سوم خويش چهار هزار تن را درك كرد و هزار دوشيزه را به زنى گرفت و سرزمين او همان سرزمين احقاف است كه در قرآن از آن نام برده شده است و از ناحيه شحر عمان تا حضرموت ادامه داشته است و شداد بن عاد صاحب و سالار شهرى كه ذكر شده است از فرزندان اوست .
ثمود نسبش چنين است : ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح ، سرزمين ايشان ميان شام و حجاز و بر كرانه قرار داشته است .
نسب فراعنه : اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد فراعنه و پسران فراعنه كجايند؟ فراعنه جمع كلمه فرعون است و آنان پادشاهان مصر بوده اند و از جمله ايشان وليد بن ريان فرعون روزگار يوسف عليه السلام است و وليد بن مصعب كه فرعون روزگار موسى عليه السلام است و فرعون بن اعرج و او همان كسى است كه با بنى اسرائيل جنگ و بيت المقدس را ويران كرد.
نسب اصحاب الرس
اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است ساكنان شهرهاى رس كجايند؟ گفته شده است : ايشان مردمى هستند كه شعيب پيامبر عليه السلام پيامبرشان بوده است . ايشان پرستندگان بتها بودند و چهارپايان بسيار داشتند و چاههاى آبى در منطقه آنان بود كه از آنها آب برمى داشتند.
رس چاهى بسيارى فراخ و بزرگ بود كه آنان را در حالى كه بر گرد آن بودند فروكشيد و همگان هلاك شدند و سرزمين و خانه هاى ايشان هم به زمين فرو شد. و گفته شده است رس نام دهكده يى در فلج اليمامه بوده است و در آن قومى از بازماندگان ثمود زندگى مى كردند كه ستم يازيدند و نابود شدند. همچنين گفته شده است ايشان قومى از اعراب قديمى بوده اند كه ميان شام و حجاز ساكن بوده اند و عنقاء كودكان ايشان را مى ربود و مى كشت ؛ ايشان دعا كردند و خدا را فرا خواندند تا آنان را از اين گرفتارى برهاند. حنظلة بن صفوان براى ايشان مبعوث شد. او ايشان را به دين و آيين فرا خواند و آن را شرط كشتن عنقاء قرار داد و آنان اين شرط را پذيرفتند. صفوان دعا كرد و صاعقه يى بر عنقاء فرود آمد و او را كشت و اصحاب رس نسبت به حنظله وفادارى نكردند و پيمان خود را شكستند و او را كشتند و پس از آن هلاك شدند.
گفته شده است : ايشان همان اصحاب اخدودند و رس همان اخدود است .
نيز گفته شده است : رس نام سرزمينى در انطاكيه است كه حبيب نجار در آن سرزمين كشته شده است . برخى گفته اند: آنان پيامبر خود را تكذيب كردند و او را در چاهى افكندند و كلمه رس به معنى رمى و درانداختن است . و گفته شده است : رس ، نام رودى در اقليم باب و آغاز سرزمين هاى باب از شهر طراز است و به رود كر مى پيوندند و در درياى خزر مى ريزد و آنجا پادشاهانى قدرتمند بوده اند كه خداوند ايشان را به سبب ستمى كه روا داشته اند هلاك فرموده است
اما اين جمله كه مى فرمايد والصق الارض بجرانه بقية من بقايا حجته و خليفه من خلائف انبيائه و جلو سينه و گردنش را به زمين بگذارد، باقى مانده يى از بقاياى حجت او و خليفه يى از خليفه هاى پيامبرانش چنين آورده است : اين كلام را هر طايفه يى به اعتقاد خويش تفسير كرده است . شيعه اماميه چنين مى پندارد كه مراد از اين حجت و خليفه مهدى موعود است كه ايشان منتظر اويند. صوفيان مى پندارند كه مقصود اميرالمومنين عليه السلام از اين كلمه ولى الله در زمين است و صوفيه معتقدند كه دنيا هيچ گاه از ابدال كه شمارشان چهل تن است و از اوتاد كه شمارشان هفت تن است و از قطب كه يك تن است خالى نمى ماند و هر گاه قطب درگذرد يكى از اوتاد هفت گانه به جاى او منصوب مى شود و يكى از ابدال چهل گانه به مرتبه اوتاد مى رسد و يكى از اوليايى كه خداوند آنان را برگزيده است به مرتبه ابدال مى رسد.
ياران معتزلى ما مى پندارند كه خداوند متعال امت را از گروهى مومنان عالم به عدل و توحيد خالى نمى دارد و اجماع به اعتبار گفته و اين علماء صورت مى گيرد ولى چون شناخت آن گروه ممكن نيست يا آنكه دشوار است ، اجماع علماى ديگر معتبر شمرده شده است و حال آنكه اصل اجماع گفتار اين گروه است .
معتزله مى گويند: سخن اميرالمومنين عليه السلام به اين جماعت از علماء اشاره ندارد و نمى گويد كه آنان چه جماعتى هستند ولى حال هر يك از ايشان را توصيف مى كند و مى گويد صفات او چنين و چنان است .
فلاسفه مى پندارند مقصود و مراد آن حضرت از اين سخن شخص عارف است و فلاسفه را در مورد عرفان و صفات عارف سخنانى است كه كسى كه با آنان انس داشته باشد معنى آن را مى فهمد.
در نظر و به عقيده من بعيد نيست كه اميرالمومنين عليه السلام با اين سخن قائم آل محمد (ص ) را اراده فرموده باشد كه پس از آنكه خداوند او را بيافريند در آخر زمان ظهور خواهد كرد، هر چند هم اكنون هم موجود نباشد. در سخن على عليه السلام سخنى نيست كه دلالت بر وجود آن خليفه در آن زمان باشد و به هر حال همه فرقه هاى مسلمان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه دنيا و تكليف جز با ظهور او منقضى نمى شود.
اما مقصود از جمله الا انه قد ادبر من الدنيا ما كان مقبلا هان ! آنچه از دنيا كه مايه سعادت و اقبال بود اينك پشت كرده و مايه ادبار گرديده است اين است كه هدايت و راه راست كه به روزگار رسول خدا (ص ) و خلفاى آن حضرت آشكار و روى آور بود اينك با استيلاء معاويه و پيروانش پشت كرده است . البته در نظر ياران معتزلى ، معاويه منسوب به الحاد و مطعون در دين است و پيامبر (ص ) دين او را مورد طعن قرار داده است كه شيخ ما ابوعبدالله بصرى در كتاب نقض السفيانية خود كه در رد جاحظ نوشته است آن روايات را آورده است و فراوان است و بر اين موضوع دلالت دارد و ما آنها را در كتاب مناقضة السفانيه آورده ايم . احمد بن ابى طاهر (39) در كتاب اخبارالملوك خود چنين آورده است : معاويه شنيد موذن اذان مى گويد و سه مرتبه گفت اشهد ان لا اله الا الله همين كه موذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله معاويه گفت : اى پسر عبدالله ! خدا پدرت را بيامرزد چه بلندهمت بودى و براى خود خشنود نشدى و نپسنديدى مگر اينكه نام تو مقارن با نام پروردگار جهانيان باشد!
آن گاه على (ع ) مى فرمايد: اين اخوانى اين عمار... برادرانم كجايند، عمار كجاست ؟!
عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او
وى عمار بن ياسر بن عامر بن كنانة بن قيس عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و همپيمان بنى مخزوم است . اينك بخشى و گزينه يى از اخبار او را از كتاب الاستيعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى كنيم .
ابوعمر مى گويد: ياسر، پدر عمار، عربى قحطانى از خاندان عنس قبيله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنين بود كه پدرش ياسر همراه دو برادر خود به نام مالك و حارث در جستجوى برادر ديگرشان به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند ولى ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفة بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپيمان شد. ابوحذيفه يكى از كنيزان خود را كه نامش سميه بود به ازدواج ياسر درآورد كه براى او عمار متولد شد. ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و از همين جاست كه عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى كه پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به كسى است . در اين مورد اهل سيره اختلافى ندارند، به مناسبت همين پيمان و وابستگى كه ميان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اينكه غلامان عثمان عمار را چندان زدند كه گفته اند فتق گرفت و يك دنده از دنده هايش را شكستند. بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد در قبال خونش كسى جز عثمان را نخواهيم كشت .
ابوعمر مى گويد: عمار بن ياسر از كسانى كه در راه خدا شكنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ايشان مى خواستند گفت در حالى كه دلش مطمئن به ايمان بود و اين آيه كه مى فرمايد مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد (40) در مورد او نازل شده است . اين موضوعى است كه مفسران بر آن اجماع دارند.(41)
سپس عمار به حبشه هجرت كرد و به هر دو قبله نماز گزارد و او از نخستين مهاجران به مدينه بود. سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى ديگر شركت جست و سخت كوشش و پايدارى كرد و پس از رحلت رسول خدا (ص ) در جنگ يماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پايدارى كرد و يك گوش او در آن جنگ قطع شد.
ابوعمر مى گويد: واقدى ، از عبدالله بن نافع ، از پدرش ، از عبدالله بن عمر روايت مى كند كه مى گفته است روز جنگ يماهه عمار را ديدم بر فراز صخره يى از كوه برآمد و فرياد مى كشد اى گروه مسلمانان ! آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد. در همان حال به گوش بريده اش مى نگريستم كه روى زمين مى جهيد و او سخت ترين جنگ را انجام مى داد. ابوعمر مى گويد: عمار شخصى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ ‌شانه بود و مويهاى سپيد خويش را رنگ نمى كرد.
(ابوعمر) گويد: به ما خبر رسيده كه عمار گفته است من همسن رسول خدا (ص ) هستم و هيچ كس از اين نظر از من به او نزديكتر نيست . ابن عباس در تفسير اين آيه كه خداوند متعال مى فرمايد آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده اش ساختيم و براى او پرتوى قرار داديم كه در پناه آن ميان مردم راه مى رود گفته است : مقصود عمار ياسر است و اين گفتار خداوند خداوند متعال كه مى فرمايد همچون كسى است كه مثل او در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست (42) يعنى ابوجهل بن هشام .
همچنين گويد: پيامبر (ص ) فرموده اند همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهايش انباشته از ايمان است و به صورت تا گودى كف پايش نيز روايت شده است .
ابوعمر بن عبدالعزيز از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : هيچيك از اصحاب پيامبر نيست كه اگر بخواهم درباره اش چيزى بگويم مى توانم بگويم جز عمار بن ياسر كه خود شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود او سراپا تا گودى كف پاهايش انباشته از ايمان است .
ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالرحمن بن ابزى (43) مى گفته است : هشتصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان شركت كرده بوديم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم كه از جمع ما شصت و سه نفر كشته شدند و عمار بن ياسر در زمره ايشان بود.
ابوعمر مى گويد: از خالد بن وليد نقل شده است كه پيامبر فرموده اند هر كس عمار را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند، خدايش ‍ او را دشمن مى دارد، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم .
ابوعمر مى گويد: از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه مى گفته است : روزى عمار آمد و براى شرفيابى به حضور پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر (ص ) كه صداى او را شناخته بود فرمود خوشامد و آفرين بر پاكيزه يى كه خويشتن را پاكيزه مى دارد يعنى عمار اجازه دهيدش .
ابوعمر مى گويد: انس از پيامبر (ص ) روايت مى كند كه فرموده است بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار و سلمان و بلال .
سپس مى گويد: فضاياى عمار براستى بسيار است كه آوردن آن سخن را به درازا مى كشاند. گويد: اعمش ، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرديم ، عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ وادى و جانبى حركت نمى كرد مگر اينكه اصحاب محمد (ص ) در پى او حركت مى كردند، گويى او براى ايشان نشانه يى بود و خودم از او شنيدم كه در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت ؛ اى هاشم ! پيش برو كه بهشت زير درخشش شمشير است و اين بيت را مى خواند.
امروز ياران را كه محمد و حزب اويند ديدار مى كنم
به خدا سوگند. اگر ما را شكست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و ايشان بر باطل اند. و سپس اين ابيات را خواند:
ما شما را در مورد تنزيل قرآن فرو كوفتيم و امروز در مورد تاءويل آن بر شما ضربه مى زنيم ...
گويد: من ياران محمد (ص ) را نديده بودم كه در هيچ جا آن چنان كشته شوند.
گويد: ابومسعود بدرى و گروهى كه هنگام احتضار حذيفه حضور داشتند سخن از فتنه پيش آمد. ابومسعود(44) و ديگران به حذيفه گفتند چون ميان مردم اختلاف پديد آيد ما را به پيروى از نظر چه كسى فرمان مى دهى ؟ گفت بر شما باد به پسر سميه كه او تا گاه مرگ از حق جدا نمى شود يا آنكه گفت : او تا هنگامى كه باشد همراه حق حركت مى كند.
ابن عبدالبر مى گويد: برخى هم اين حديث را به طور مرفوع از حذيفه نقل كرده اند.
ابوعمر مى گويد: شعبى ، احنف نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين عمار حمله كرد، ابن جزء سكسكى و ابوالغاديه فزارى بر او حمله كردند، ابوالغاديه بر او نيزه زد، ابن جزء سر او را بريد.
مى گويم : در اين مورد خود ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد!
گوناگون سخن گفته است . او در بخش كنيه ها در كتاب استيعاب خود ابوالغاديه را نام برده و گفته است جهنى است و جهينه شاخه يى از قبيله قضاعه است . حال آنكه اينجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش كنيه ها گفته است كه نام ابوالغاديه يسار و گفته شده است مسلم بوده است .
اين قتيبه در كتاب المعارف از قول خود ابوالغاديه روايت مى كند كه مى گفته است : خودش عمار را كشته است . او مى گفته نخست ، مردى بر عمار نيزه زد كه كلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا كردم ؛ ناگاه ديدم سر عمار است . چگونگى اين قتل با آنچه ابن عبدالبر روايت كرده است تفاوت دارد.
ابوعمر مى گويد: وكيع ، از شعبه ، از عبد بن مرة ، از عبدالله بن سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : گويى هم اكنون روز جنگ صفين است و به عمار مى نگرم كه روى زمين دراز كشيده بود و آب مى خواست ، براى او جرعه يى شير آوردند نوشيد و گفت امروز ياران را ديدار مى كنم و همانا پيامبر (ص ) با من عهد فرموده و گفته است آخرين آشاميدنى من در اين جهان جرعه يى شير است . سپس دوباره آب خواست زنى كه داراى دستهاى بلندى بود ظرف شيرى با آب آميخته براى او آورد و عمار چون آن را آشاميد گفت : سپاس خداوند را بهشت زير پيكان نيزه ها قرار دارد. به خدا سوگند، اگر چنان ما را فرو كوبند كه به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آينه مى دانيم كه ما بر حق هستيم و آنان بر باطل اند. سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.
ابوعمر مى گويد: حارثة بن مضراب (45) روايت مى كند و مى گويد نامه يى را كه عمر براى مردم كوفه نوشته بود خواندم و چنين بود:
اما بعد، من عمار را به عنوان امير و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزير پيش شما فرستادم و آن دو از زمره ياران نجيب محمد (ص ) هستند، سخن آن دو را بشنويد و به آن دو اقتداء كنيد و من با نيازى كه به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجيح دادم و برگزيدم .
ابوعمر مى گويد: عمر بن خطاب از اين جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پيامبرند، كه رسول خدا (ص ) فرموده است هيچ پيامبرى نيست كه مگر هفت ياور نجيب و فقيه و وزير به او عنايت مى شود و به من چهارده تن عنايت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسين و ابوبكر و عمر و عبدلله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذيفة و مقداد و بلال .
ابوعمر مى گويد: اخبار در حد تواتر رسيده است كه پيامبر (ص ) فرموده است عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و اين از اخبار غيبى و نشانه هاى پيامبرى آن حضرت (ص ) و از صحيح ترين احاديث است .
جنگ صفين در ربيع الاخر سال سى و هفت بود. على عليه السلام عمار را در جامه هايش بدون اينكه او را غسل دهد به خاك سپرد.
مردم كوفه روايت مى كنند كه على عليه السلام بر جنازه عمار نماز گزارده است و مذهب ايشان در مورد شهيدان همين گونه است كه آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نماز گزارده مى شود.
ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: سن عمار روزى كه كشته شد نود و چند سال بود و نيز گفته شده است : نود و يك يا نود و دو يا نود و سه سال داشته است . (46)
ابوالهيثم بن التهيان و برخى از اخبارش
على عليه السلام سپس فرموده است ابن التهيان كجاست ؟! او ابوالهيثم بن التهيان است كه در كلمه دوم حرف ى مشدد و مكسور است ، نام اصلى او و پدرش هر دو مالك بوده است و نسبت پدرش چنين است : مالك بن عبيد بن عمرو بن عبدالاعلم بن عامر الانصارى . ابوالهيثم يكى از نقيبان دوازده گانه انصار در شب بيعت عقبه است و گفته شده است كه او از انصار نبوده بلكه از قبيله بلى بن ابى الحارث بن قضاعة و هم پيمان بنى عبدالاشهل بوده است . به هر حال او يكى از نقيبان بيعت شب عقبه است و در جنگ بدر هم شركت كرده است .
ابوعمر عبدالبر در كتاب الاستيعاب خود مى گويد: درباره تاريخ مرگ او اختلاف است ؛ خليفه ، از اصمعى نقل مى كند كه مى گفته است از خويشاوندانش پرسيدم ، گفتند به روزگار زندگى رسول خدا (ص ) درگذشته است .
ابوعمر مى گويد اين سخنى است كه از گوينده آن كسى پيروى نكرده و پذيرفته نشده است . و گفته شده است او به سال بيستم يا بيست و يكم درگذشته است و آنچه كه از همه بيشتر گفته شده است اين است كه جنگ صفين را درك كرده و همراه على عليه السلام بوده است و هم گفته شده است كه در جنگ صفين كشته شده است .
ابوعمر سپس مى گويد: خلف بن قاسم ، از حسن بن رشيق ، از دولابى ، از ابوبكر وجيهى ، از قول پدرش ، از صالح بن وجيه نقل مى كند كه مى گفته است : از جمله كسانى كه در صفين كشته شده اند عمار و ابوالهيثم و عبدالله بن بديل و گروهى از شركت كنندگان در جنگ بدر هستند كه خدايشان رحمت كناد!
آن گاه ابوعمر روايت ديگرى نقل مى كند و مى گويد: ابومحمد عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از عثمان احمد بن سماك ، از حنبل بن اسحاق بن على ، از ابونعيم نقل مى كند كه مى گفته است : نام ابوالهيثم مالك و نام پدرش عمرو بن حارث است و ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام كشته شده است .
ابن عبدالبر مى گويد: اين سخن ابونعيم و كسان ديگرى جز اوست .
مى گويم : اين روايت صحيح تر از گفتار ابن قتيبه است كه در كتاب المعارف خود مى گويد: گروهى گفته اند كه ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوده است و حال آنكه اهل علم اين سخن را نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند.
تعصب ابن قتيبه معلوم است . چگونه مى گويد: اين سخن را اهل علم نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند و حال آنكه ابونعيم و صالح بن وجيه هر دو گفته اند و ابن عبدالبر هم آن روايت كرده است و اينان همگى مشايخ بزرگ محدثان هستند.(47)
شرح حال ذوالشهادتين خزيمة بن ثابت
على عليه السلام سپس فرموده است ذوالشهادتين كجاست ؟!، او خزيمة بن ثابت بن فاكه ثعلبه خطمى انصارى از خاندان بنى خطمه از قبيله اوس انصار است و پيامبر (ص ) در داستان مشهورى گواهى او را معادل گواهى دو مرد قرار داده است . (48)
كنيه او ابوعماره است و در جنگ بدر و همه جنگهاى پس از آن شركت داشته است و روز فتح مكه رايت خاندان خطمه در دست او بوده است .
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: او در جنگ صفين همراه على بن ابى طالب عليه السلام شركت كرده است و پس از اينكه عمار كشته شد، خزيمة چندان جنگ كرد كه كشته شد.
ابن عبدالبر مى گويد: موضوع كشته شدن ذوالشهادتين در جنگ صفين از طرق مختلف نقل شده است كه ما در كتاب الاستيعاب از قول پسر پسرش ، يعنى محمد بن عمارة بن خزيمه ذوالشهادتين ، نقل كرده ايم . خزيمه در جنگ صفين همواره مى گفت : خودم از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد.
مى گويم : از شگفت ترين تعصبهاى زشتى كه بر آن آگاه شده ام يكى هم اين است كه ابوحيان توحيدى در كتاب البصائر مى گويد خزيمة بن ثابت كه با على عليه السلام در جنگ صفين كشته شده است خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين نبوده است بلكه مردى ديگر از انصار و صحابه است كه خزيمة بن ثابت نام داشته است .
اين (سخن ) اشتباه است چرا كه كتابهاى حديث و نسب گواه آن است كه ميان اصحاب پيامبر (ص )، چه از انصار و چه غير ايشان ، هيچ كس جز ذوالشهادتين ، خزيمة بن ثابت نام نداشته است و چه مى توان كرد كه گمراهى هوس را دارو و چاره اى نيست و بايد توجه داشت كه طبرى صاحب تاريخ پيش از ابوحيان برگفتن كتابهايى كه در مورد نامهاى صحابه تاءليف شده به خلاف آنچه اين دو گفته اند گواهى مى دهد. وانگهى يارى دهندگان و ياران اميرالمومنين چه نيازى دارند كه بخواهند شمار خويش را با شمردن نام خزيمه و ابوالهيثم و عمار و جز ايشان بيفزايند.
اگر مردم نسبت به اين مرد (على عليه السلام ) انصاف دهند و با ديده انصاف بر او بنگرند خواهند دانست كه اگر على (ع ) تنها مى بود و همه مردم با او جنگ مى كردند او بر حق بود، و همگان بر باطل .
سپس على عليه السلام مى فرمايد برادران ديگر آنان كه نظير ايشان بودند كجايند؟! و مقصودش كسانى از صحابه هستند كه در صفين همراهش بودند و كشته شدند و همچون ابن بدليل و هاشم بن عتبه و كسان ديگرى غير از آن دو كه ما ضمن اخبار صفين از آنان نام برديم . (49)
قيس بن سعد بن عباده و نسب او
قيس بن سعد بن عبادة دليم خزرجى از اصحاب پيامبر (ص ) و كنيه او ابوعبدالملك است . او احاديثى از پيامبر (ص ) روايت كرده است . قيس مردى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى موهاى بلند و صاف و دلير و بخشنده بود. پدرش سعد سالار خزرجيان بود هموست كه انصار درباره اينكه پس از پيامبر (ص ) به خلافت رسيد چاره انديشى كردند، او هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد با وى بيعت نكرد و به حوران رفت و همانجا مرد. گفته شد كه چون ايستاده و به هنگام شب در صحرا ادرار كرد جنيان او را كشتند و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد اين دو بيت شنيده شد بدون اينكه خواننده آن ديده شود و آن دو بيت چنين است :
ما سالار خزرج سعد بن عبادة را كشتيم و دو تير بر او پرتاب كرديم به قلبش برخورد و خطا نرفت
گروهى مى گويند: در آن هنگام امير شام كسى را به كمين او نشانده بود تا شبانگاه او را بكشد و شب كه سعد براى قضاى حاجت به صحرا رفته بود آن شخص او را به سبب اينكه از اطاعت خليفه سرپيچى كرده بود با دو تير كشت و يكى از متاءخران در اين باره چنين سروده است .
مى گويند سعد بن عباده را جنيان دلش را شكافتند! اى كاش دين و آيين خود را با مكر و تزوير درست نكنى . گناه سعد در اينكه ايستاده ادرار كرده است چيست ؟ آرى سعد با ابوبكر بيعت نكرده بود...
قيس بن سعد از بزرگان شيعيان اميرالمؤ منين عليه السلام و معتقد به محبت و ولايت اوست و در همه جنگها در التزام ركاب آن حضرت بود. قيس هر چند در مورد صلح امام حسن با معاويه بر امام حسن اعتراض كرد ولى از ياران و همراهان او بود و عقيده و ميل او نسبت به آل ابوطالب بود و در اعتقاد و دوستى خود مخلص شمرده مى شد. البته از امورى كه موجب تاءكيد اين موضوع مى شد بيرون رفتن كار از دست پدرش و گرفتاريهاى روز سقيفه و پس از آن بود كه از همه اين امور دلتنگ شده بود و اندوه خويش را در دل نهان مى داشت تا آنكه در خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام امكان اظهارنظر پيدا كرد و از قديم گفته شده است دشمن دشمنت دوست تو شمرده مى شود.
ابوايوب انصارى و نسب او
نام و نسبت ابوايوب انصارى چنين است : خالد بن يزيد بن كعب بن ثعلبه خرزجى . او از خاندان نجار است . در بيعت عقبه و جنگ بدر و ديگر جنگها حضور داشت و هنگامى كه پيامبر (ص ) در هجرت از مكه به مدينه از محل سكونت خاندان عمرو بن عوف بيرون آمد در خانه او منزل فرمود و تا هنگامى كه مسجد و خانه ها را ساخت همچنان در خانه ابوايوب ساكن بود و سپس از آنجا به خانه خود منتقل شد، و روزى كه پيامبر (ص ) ميان ياران خود عقد برادرى مى بست ميان ابوايوب و مصعب بن عمير برادرى منعقد فرمود.
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ابوايوب انصارى در همه جنگهاى على عليه السلام همراهش بوده است . او اين موضوع را از ابن كلبى و ابن اسحاق نقل مى كند و آن دو مى گفته اند كه ابوايوب در جنگ جمل و صفين همراه على (ع ) بود و در جنگ خوارج هم سالار مقدمه و پيشتازان بوده است . (50) و گفته مى شود اين خطبه آخرين خطبه يى است كه اميرالمومنين عليه السلام آن را ايستاده ايراد فرموده است .
(184) : از سخنان آن حضرت (ع )
در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله المعروف من غير رؤ ية (سپاس خداوندى را كه خرد او را بدون ديدن شناخته است ) شروع مى شود(51) ابن ابى الحديد هيچ گونه بحث ضمنى و مستقلى در امور تاريخى نياورده است . او اقوالى را درباره تقوى و سپس ‍ حكايات مختصر لطيفى را نقل كرده است . آن گاه خطبه يى از ابى الشحماء عسقلانى (52) نقل مى كند و در پى آن بحثى ايراد مى كند كه اگر چه تاريخى نيست ولى از لحاظ نقد ادبى در خور اهميت است و سزاوار نيست خوانندگان گرامى از چنان نقد و اظهارنظرى بى اطلاع بمانند. ابن ابى الحديد پس از نقل خطبه ابى شحباء چنين مى گويد:
اين بهترين خطبه يى است كه اين نويسنده ايراد كرده است و همان گونه كه مى بينى آشكارا تكلف از آن مى بارد و مصنوع بودن آن بسيار واضح است و خود خطبه گوياى اين مسئله است . من اين خطبه را از اين جهت آوردم كه بسيارى از افراد متعصب و پيرو هوس ‍ مى گويند بسيارى از نهج البلاغه سخن تازه پرداخته يى است كه گروهى از شيعه آن را جعل كرده اند و برخى از آن را به سيدرضى و كسان ديگر نسبت داده اند. اين گروه كسانى هستند كه تعصب چشمهاى ايشان را كور ساخته است و از راه روشن گمراه گشته و به كژراهه ها رفته اند و اين به سبب كمى شناخت ايشان از اسلوبها و سبكهاى گفتار است و من با كلامى مختصر اين فكر اشتباه را براى تو روشن مى كنم و مى گويم اين سخن او از دو حال بيرون نيست . يا آنكه مى گويند تمام نهج البلاغه جعلى و ساختگى است يا بخشى از آن .
فرض اول كه تمام آن مجعول باشد، از روى ضرورت باطل است ؛ زيرا ما با تواتر اخبار از صحت اسناد برخى از اين خطبه ها به اميرالمومنين على آگاهيم و همه يا بسيارى از محدثان و مورخان بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه را آورده اند و شيعه هم نيستند كه متهم و منسوب به غرض و هدف مخصوصى باشند. فرض دوم كه برخى از آن مجعول باشد بايد در آن دوگانگى احساس شود، و هر كس به كلام و خطابه انس داشته باشد و اندكى از علم بيان بهره مند باشد و او را در اين كار ذوقى باشد ناچار ميان سخن سست و استوار و ميان سخن شيوا و شيواتر و سخن اصيل و ريشه دار و سخن تازه فرق مى گذارد و چون بر جزوه يى واقف شود كه متضمن سخن تنى چند از خطيبان يا دو نفر از ايشان باشد ميان سخن آنان فرق مى گذارد و سبك آن دو را از يكديگر تمييز مى دهد. مگر نمى بينى كه ما اگر قدرت شناخت و نقد و بررسى شعر داشته باشيم و ديوان ابوتمام را ورق بزنيم و، در آن ميان يا چند قصيده از كس ‍ ديگرى ببينيم با ذوق خود مى شناسيم و مبانيت آن را با قصايد ابوتمام مى فهميم و متوجه مى شويم كه راه و روش و خرده كارى هاى او در آن قصيده نيست و مگر نمى دانى كه شعرشناسان و عالمان به همين سبب قصايد بسيارى را كه منسوب به او بوده و به نامش ‍ ساخته اند از ديوانش حذف كرده اند كه با راه و روش شعرى او مبانيت داشته است . در مورد ابونواس هم همين گونه رفتار كرده اند و بسيارى از اشعار را كه از كلمات آنها معلوم شده كه از شعر او نيست حذف كرده اند و درباره شاعران ديگرى غير از آن دو نيز همين گونه رفتار كرده اند و در اين مورد به چيزى جز ذوق اعتماد نكرده اند.
اينك اگر در نهج البلاغه تاءمل كنى تمام آن را يكدست و از يك سرچشمه و آن را يكنواخت خواهى ديد كه سبك آن يكسان است و همچون يك عنصر خالص است كه هيچ آميزه اى ندارد و هيچيك از اجزاء آن مخالف اجزاء ديگر نيست و ماهيت آن تفاوتى ندارد و همچون قرآن مجيد است كه آغازش همچون ميانه اش و ميانه اش همچون پايان آن است و هر سوره و آيه اش از لحاظ راه و روش و فن و نظم چون ديگرى است . اگر بعضى از قسمتهاى نهج البلاغه صحيح و بعضى ساختگى بود با اين برهان براى تو روشن مى شد و حال آنكه گمراهى كسانى آشكار مى شود كه پنداشته اند اين كتاب يا بخشى از آن منسوب به على عليه السلام و ساختگى است .
وانگهى بدان ، كسى كه چنين ادعايى مى كند ادعاى چيزى كرده است كه او را ياراى آن نيست و براى ادعايش نهايت و اندازه يى متصور نيست زيرا اگر ما اين باب را بگشائيم و در اينگونه موارد شك و ترديد كنيم نبايد به درستى و صحت هيچ سخنى كه از رسول خدا (ص ) نقل شده است اعتماد وثوق داشته باشيم و هر طعنه زننده اى مى تواند اشكال كند و بگويد اين سخن ساخته و ديگرى پرداخته است و همينگونه سخنانى كه از ابوبكر و عمر نقل شده و خطبه ها و مواعظ و مسائل ادبى مورد شك و ترديد قرار مى گيرد، و در مورد كسى كه در نهج البلاغه شك مى كند هر دليلى را كه مستند خود براى آنچه از پيامبر (ص ) و ائمه اصحاب و تابعان و شعراء و مترسلان قرار دهد ارائه مى دهد. ياران اميرالمؤ منين عليه السلام هم مى توانند همان مستند را در مورد نهج البلاغه ارائه دهند و اين واضح و روشن است .
(185) : از سخنان آن حضرت (ع )
برج بن مسهر طايى كه از خوارج بود به گونه يى كه على عليه السلام بشنود شعار خوارج را بر زبان آورد كه حكم و فرمان نيست مگر خدا را و على (ع ) فرمود اسكت قبحك الله يا اثرم (خاموش شو خدايت از همه چيز زشت و محروم بدارد اى دندان پيشين افتاده ) (53)
نام پدر اين شخص به ضمه ميم و كسره ه است و نسب اش چنين است .
برج بن مسهر بن جلاس بن وهب بن قيس بن عبيد بن طريف بن مالك بن جدعاء بن ذهل بن رومان بن جندب بن خارجة بن سعد بن قطرة بن طى بن داود بن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است . او شاعرى مشهور از شعراى خوارج است (54) و شعار مخصوص خوارج را آن چنان بر زبان آورد كه اميرالمومنين عليه السلام بشنود و بدين سبب على (ع ) او را از سخن گفتن بازداشت ، و چون دندانهاى پيشين برج افتاده بود و با فرا خواندن او با آن لقب (اثرم ) خواست او را تحقير كند همان گونه كه اگر به شخص يك چشم اعور بگويند در آن تحقير نهفته است .
(186) : از سخنان آن حضرت (ع )
روايت شده است يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام كه نامش همام و مردى عابد بود، گفت اى اميرالمومنين پرهيزكاران را چنان براى من وصف فرماى كه گويى خويشتن آنان را مى نگرم . على عليه السلام لحظه يى از پاسخ ‌دادن به او درنگ كرد و سپس فرمود: اى همام از خداى بترس و نيكى كن همانا خداوند همراه آنانى است كه تقوى پيشه اند و همانان كه خود نكوكاران اند. (55) همام بن اين سخن قانع نشد و سخت اصرار ورزيد. على (ع ) نخست حمد و ستايش خداوند را بجاآورد و بر پيامبر كه درود خداوند بر او و آلش باد درود فرستاد و سپس چنين فرمود:
اما بعد فان الله سبحانه و تعالى خلق الخلق ، حين خلقهم غنيا عن طاعتهم آمنا من معصيتهم (اما بعد همانا خداوند سبحان و متعال هنگامى كه خلق را بيافريد از فرمانبردارى آنان بى نياز و از سرپيچى آنان در امان بود (56)
نخست نسب همام را چنين آورده است : او همام بن شريح بن يزيد بن مرة بن عمرو بن جابر بن يحيى بن اصهب بن كعب بن حارث بن سعد بن عمرو بن ذهل بن مران بن صيفى بن سعدالعشيرة و از شيعيان على عليه السلام و دوستداران آن حضرت است . همام مردى عابد و پارسا بود و به اميرالمومنين گفت : پرهيزكاران را براى من چنان توصيف فرماى كه در اثر توصيف تو چنان آگاه شوم كه گويى بر ايشان مى نگرم . (57)
فضيلت سكوت و كم گويى
بدان كه سخن درباره خطر سخن و فضيلت سكوت و كم گويى بسيار گسترده است . ما ضمن مباحث گذشته بخشى از آن را بيان كرديم و اينك بخشى ديگر از آن را بيان مى كنيم .
پيامبر (ص ) فرموده است آن كس كه سكوت مى كند نجات مى يابد و نيز فرموده است سكوت حكمت است و انجام دهندگان اين حكمت اندك اند.
سپس فصلى درباره اخبار و احاديثى كه در مورد آفات زبان آمده آورده است و ضمن آن اين روايت را نقل كرده است كه به راستى در آن بايد دقت كرد.
در جنگ احد رسول خدا از كنار شهيدى گذشت يارانش گفتند بهشت بر او گوارا باد! فرمود از كجا مى دانيد؟ شايد در امورى كه به او ارتباط نداشته و بى معنى بوده است سخن گفته باشد.
(او به تفصيل در اين موارد به آيات قرآنى و اخبار نبوى و گفتار خردمندان و حكيمان استشهاد كرده است و سپس درباره خوف و آثار و اخبارى كه در آن باره آمده است به تفصيل سخن گفته و شواهدى هم از نظم از جمله از مبتنى و ابوتمام ارائه داده است و اشعارى از عرفا بيان داشته است . و بحث خود را درباره وجد و حالات عارفان دنبال كرده است و مى گويد): بسيارى از مردم بر اثر وجد به هنگام شنيدن موعظه واعظى يا ترانه مطربى مى ميرند و اخبار در اين مورد بسيار است و ما به روزگار خويش كسانى را ديده ايم كه بر اثر اين حال ناگهان مرده اند.
(190) (58) : از سخنان آن حضرت (ع )
اين خطبه با عبارت و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلى اللّه عليه و سلم انى ارد على الله و لا على رسوله ساعة قط (59) و بدرستى كه نگه دارندگان دين و كتاب از اصحاب محمد كه درود و سلام خدا بر او باد دانسته اند و مى دانند كه من هرگز و هيچ ساعتى بر خدا و رسولش رد و اعتراض نكردم ) شروع مى شود.
در مورد كلمه نگهدارندگان ممكن است مقصود خلفاى گذشته باشند كه به هر حال اسلام را حفظ كردند و به عنوان حافظ اسلام و پاسداران شريعت و آيين و حوزه آن برگزيده شدند و ممكن است مقصود عالمان و فاضلان صحابه باشند كه حفظ و حراست از كتاب به عهده آنان گذارده شده بوده است .
ظاهرا على عليه السلام در اين گفتار خود كه مى گويد من هرگز ساعتى به خدا و رسول خدا اعتراض و رد نكردم با رمز و عبارت پوشيده به امورى متذكر مى شود كه از ديگران سرزده است ؛ آن چنان كه روز حديبيه به هنگام نوشتن صلحنامه (اين گونه رفتار) از يكى از صحابه سرزد و آن شخص (60) نگارش صلحنامه را كارى ناپسند دانست و گفت : اى رسول خدا، مگر ما مسلمان نيستيم ؟ فرمود: آرى .
گفت : مگر آنان كافر نيستند؟ فرمود: آرى . عمر گفت : پس چرا در آيين خود متحمل خوارى و زبونى مى شويم ؟ پيامبر (ص ) فرمود: من به آنچه فرمان يافته ام عمل مى كنم . عمر برخاست و به گروهى از صحابه گفت : مگر محمد (ص ) به ما وعده واردشدن به مكه را نداده بود؟ حال آنكه اينك از ورود ما به مكه جلوگيرى شده است و پس از آنكه در دين و آيين خويش پستى و زبونى را متحمل شده ايم بر مى گرديم . به خدا سوگند، اگر يارانى پيدا كنم هرگز اين زبونى را نمى پذيرم .
ابوبكر به آن شخص و گوينده گفت : اى واى بر تو! از گفتار و رفتار محمد (ص ) پيروى كن و ملازم او باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است ، درود خداوند بر او و آلش باد! و خداوندش او را ضايع نخواهد ساخت . ابوبكر سپس به آن شخص گفت : آيا پيامبر به تو فرموده است كه امسال وارد مكه خواهد شد! عمر گفت : نه . ابوبكر گفت : بزودى داخل مكه خواهد شد. چون پيامبر (ص ) مكه را گشود و كليدهاى كعبه را بدست گرفت ، عمر را فرا خواند و فرمود: اين آن چيزى كه به آن وعده داده شده بوديد.
بدان كه اين خبر صحيح است و هيچ شكى در آن نيست و همه مردم آن را روايت كرده اند و به نظر من كار زشت و سبكى نيست كه اين شخص براى اطمينان نفس خود و براى راهنمايى خواستن چنين سؤ الى از پيامبر كرده باشد.(61) و حال آنكه خداوند متعال به خليل خود ابراهيم فرموده است مگر ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى ولى براى اينكه دلم اطمينان يابد (62) صحابه پيامبر (ص ) در كارهاى مختلف به پيامبر مراجعه مى كردند و اگر نقطه ابهامى داشتند مى پرسيدند و مى گفتند: آيا اين نظر شماست يا دستور و نظر خداوند؟ آن چنان كه دو سعد (يعنى سعد بن معاذ و سعد بن عبادة ) كه رحمت خداوند بر آن دو باد! روز جنگ خندق كه پيامبر (ص ) قصد آن را داشت كه با پرداختن بخشى از خرماى نخلستانهاى مدينه با احزاب صلح كند. به آن حضرت گفتند: آيا اين فرمان خداوند است يا نظر شخص شماست ؟
فرمود: نظر خود من است . گفتند: در اين صورت به خدا سوگند تا هنگامى كه قبضه هاى شمشيرهايمان در دستهاى ماست حتى يك دانه خرما به آنان نمى دهيم .
انصار هم در جنگ بدر به پيامبر (ص ) كه در جايى كه آنان مصلحت نمى دانستند فرموده بود عرض مى كردند آيا اينجا با انديشه و راى خود فرود آمده اى يا آنكه در اين مورد وحى شده است ؟ فرمود: نه خودم انديشيده ام . گفتند: در اين صورت آن را به مصلحت نمى دانيم ، از اينجا كوچ فرماى و فلان جا فرود آى . (63) اما گفتار ابوبكر كه گفته است تسليم گفتار و انديشه محمد (ص ) باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است دليلى بر شك و ترديد نيست بلكه تاءكيد و تثبيت بر عقيده قلبى اوست . (64) خداوند خطاب به پيامبر خود چنين فرموده است و اگر نه اين است كه پايدارت داشتيم نزديك بود گرايشى اندك به آنان بيابى و هيچ كس از افزوده شدن يقين و طماءنينه خويش بى نياز نيست ، و از اين گوينده (عمر بن خطاب ) كارهاى ديگرى هم جز اين سرزده است ، مانند گفتار او به پيامبر (ص ) كه آزادم بگذار تا گردن ابوسفيان را بزنم و سخن ديگرش بگذار گردن عبدالله بن ابى يا گردن حاطب بن ابى بلعته را بزنم و پيامبر (ص ) او را از شتاب در اين كارها نهى مى فرمود.
همچنين هنگامى كه رسول خدا (ص ) بر جنازه عبدالله بن ابى بن سلول نماز مى گزارد عمر كنار جامه آن حضرت را گرفت و كشيد و گفت چرا و چگونه براى سالار منافقان نماز مى گزارى و طلب آمرزش مى كنى در همه اين كارها هيچ دليلى بر وقوع كار زشت وجود ندارد(!) كه او (عمر) خميره اش بر تندى و بدخويى و خشونت سرشته شده بود و آنچه مى گفت به مقتضاى سرشت و طبيعتش بود و به هر حال هر صورتى كه بوده است به اسلام از ولايت و خلافت او خير بسيارى رسيده است .
گويد: على عليه السلام فرموده است همانا با جان خويش را رسول خدا مواسات كردم . آرى ، اين كارى است كه على (ع ) بدون هيچ بحث و گفتگويى بدان ويژه است ، در جنگ احد و حنين كه مردم گريختند او پايدارى كرد و كسانى كه پيامبر پيش از او براى فتح خيبر گسيل فرموده بود گريختند و حال آنكه او زير درفش خويش چندان پايدارى كرد تا خيبر را گشود. محدثان روايت كرده اند كه چون در جنگ احد پيامبر (ص ) سخت زخمى شد، مردم گفتند: محمد كشته شد.
در همين حال فوجى از مشركان پيامبر را ديدند كه ميان كشتگان درافتاده است ، ولى هنوز زنده است . آن گروه آهنگ آن حضرت كردند. پيامبر به على فرمود: اين گروه را از من كفايت كن . على عليه السلام بر آن فوج حمله برد و سالارشان را كشت .
گروهى ديگر آهنگ پيامبر كرد: كه باز هم رسول خدا فرمود: اى على ، اين گروه را از من كفايت كن و او بر ايشان حمله كرد آنان را منهزم ساخت و سالارشان را كشت ، فوج سوم آهنگ حمله كردند. على (ع ) همان گونه آنان را شكست داد. پس از اين موضوع پيامبر (ص ) مكرر مى فرمود جبريل به من گفت : اى محمد! اين كار على مواسات راستين است و من گفتم : چه چيزى او را از اين كار باز مى دارد كه او از من است و من از اويم و جبريل گفت من هم از شما دو تن هستم .
همچنين محدثان روايت كرده اند كه مسلمانان در آن روز آواى كسى را از سوى آسمان شنيدند كه ندا مى داد شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست پيامبر (ص ) به حاضران فرمود آيا مى شنويد؟ اين نداى جبريل است .
در جنگ حنين على عليه السلام همراه تنى چند از بنى هاشم پس از آنكه مسلمان پشت به جنگ دادند، ايستادگى و از پيامبر دفاع كرد و مقابل پيامبر شروع به كشتن گروهى از (قبيله ) هوازن كرد تا سرانجام انصار پيش او برگشتند و قبيله هوازن شكست خوردند و اموال ايشان به غنيمت گرفته شد. داستان جنگ خيبر هم مشهور است .
پس از اين موضوع على عليه السلام درباره پيامبر (ص ) سخن گفته است و چنين اظهار داشته است همانا پيامبر قبض روح شد در حالى كه سرش بر سينه ام بود و جانش در كف دست من روان شد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .
گفته شده است : هنگام رحلت رسول خدا (ص ) اندكى خون از دهانش بيرون ريخت و على عليه السلام آن خون را به چهره خويش ‍ ماليد.
روايت شده است كه ابوطيبه خونگير در هنگام زندگانى رسول خدا اندكى از خون آن حضرت را آشاميد (65) و به ابوطيبة فرمود از اين پس شكمت هرگز گرسنه نمى شود.
اينكه على عليه السلام فرموده است خانه و اطراف آن به فغان آمد يعنى از فرشتگانى كه در خانه فرو آمده بودند بانگ ناله و فرياد برخاست و من آن را شنيدم و كس ديگرى از ساكنان خانه آن را نشنيد.
خبر رحلت رسول خدا (ص )
در مورد داستان رحلت پيامبر (ص ) چنين روايت شده است كه اواخر ماه صفر سال يازدهم هجرت بيمارى آن حضرت آشكار شد، او سپاه اسامة بن زيد را مجهز كرد و به آنان فرمان داد به ناحيه بلقاء بروند همانجا كه زيد و جعفر كشته شده بودند و در سرزمين روم قرار داشت . همان شب پيامبر (ص ) به زيارت بقيع رفت و فرمود به من فرمان آمرزشخواهى براى ايشان داده شده است ، و خطاب به خفتگان بقيع چنين فرمود: سلام بر شما باد! اى اهل گورها، اين حالتى كه در آن هستيد بر شما گواراتر باد از آنچه مردم در آن قرار دارند! فتنه ها چون پاره هاى شب تاريك فرا آمدند كه آغازشان از پى پايانشان است و پيوسته به يكديگرند. سپس پيامبر (ص ) مدتى طولانى براى مردگان بقيع طلب آمرزش كرد و پس از آن به ياران خود گفت جبرئيل همه ساله قرآن را يك بار بر من عرضه مى داشت و امسال آن را دوبار به من عرضه كرده است و براى آن سببى جز فرا رسيدن مرگ خويش نمى بينم .
سپس به خانه خويش برگشت . بامداد آن شب براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود:
اى مردمان ! براى من ناپديدشدن از ميان شما نزديك شده است هركس را وعده اى داده ام بيايد تا آن را برايش برآورم و هر كه را از من طلبى است بيايد تا آن را بپردازم . اى مردم ، بدانيد كه ميان خدا و كسى هيچ گونه پيوند و نسبى نيست كه بدان سبب خيرى بهره او قرار دهد يا شرى را از او منصرف گرداند و فقط عمل است كه مايه آن خواهد بود. هان ! مبادا كسى برخلاف اين ادعا كند و آرزو داشته باشد و سوگند به كسى كه مرا به حق برانگيخته است هيچ چيز جز عمل همراه با رحمت خداوند رستگارى نمى بخشد و اگر من خود عصيان كنم همانا درمانده و سرگشته مى شوم . بارخدايا گواه باش كه من ابلاغ كردم .
آن گاه از منبر فرود آمد و با مردم نمازى مختصر و سبك گزارد و به خانه ام سلمه رفت و پس از آن به خانه عايشه رفت و زنان و مردانى به پرستارى او پرداختند. زنان عبارت بودند از: دخترش فاطمه (ع ) و همسرانش ؛ مردان عبارت بودند از على عليه السلام و عباس و حسن و حسين عليهماالسلام كه در آن هنگام دو پسربچه بودند. گاهى نيز فضل بن عباس پيش آنان مى رفت . پس از آن هنگام بيمارى آن حضرت ميان مسلمانان چند اختلاف پيش آمد: نخستين ستيز هنگامى روى داد كه پيامبر فرمود براى من كاغذ و دوات بياوريد؛ و پس از آن موضوع خوددارى از حركت با لشكر اسامه بود و اين سخن عياش بن ابى ربيعه (66) كه آيا بايد اين نوجوان (اسامة ) بر همه مهاجران و انصار فرماندهى كند. سپس بيمارى پيامبر (ص ) شدت يافت . هنگامى كه بيمارى سبكتر بود خود پيامبر (ص ) با مردم نماز مى گزارد و چون بيمارى سخت تر شد به ابوبكر دستور داد با مردم نماز بگزارد، و درباره شمار نمازهايى كه ابوبكر با مردم گزارده اختلاف است . شيعيان مى گويند ابوبكر فقط با مردم يك نماز گزارده است آن هم نمازى است كه پيامبر (ص ) در حالى كه به على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بود آمد و در محراب ايستاد و ابوبكر را كنار زد. و حال آنكه خبر صحيح در اين مورد كه مشهورتر است و بيشتر نقل شده است و به عقيده من هم صحيح تر است آن است كه همان يك نماز نبوده است و ابوبكر پس از آن دو روز ديگر هم با مردم نماز گزارده است . آن گاه پيامبر (ص ) رحلت فرمود، برخى مى گويند پيامبر (ص ) دو شب باقى مانده از صفر رحلت فرموده است و اين گفتارى است كه شيعيان بر آن عقيده اند ولى بيشتر مورخان بر اين عقيده اند كه پيامبر (ص ) چند روزى از ماه ربيع الاول گذشته بود كه رحلت كرد.
درباره مرگ آن حضرت هم اختلاف شد؛ عمر آن را انكار كرد و گفت پيامبر هرگز نمرده است (!) بلكه غيبتى كرده است و بزودى برمى گردد. ابوبكر او را از اين گفتار بازداشت و براى او آيات قرآن را كه متضمن معنى مرگ پيامبر (ص ) بود خواند و عمر از عقيده خود به عقيده ابوبكر برگشت .
مسلمانان درباره اينكه پيامبر (ص ) را كجا به خاك بسپرند اختلاف نظر پيدا كردند؛ برخى چنان مصحلت ديدند كه او را در مكه دفن كنند كه زادگاهش بوده است ، برخى گفتند: بدون ترديد او را در مدينه در بقيع يا كنار شهيدان احد به خاك مى سپاريم و سرانجام بر آن اتفاق كردند كه جسد پيامبر را در همان حجره كه قبض روح شده است به خاك بسپرند، و گروه گروه و بدون اينكه كسى بر آنان امامت كند بر جنازه آن حضرت نماز گزاردند. گفته شده است على عليه السلام چنين پيشنهاد كرد و از او پذيرفتند
مى گويم : من از اين موضوع شگفت مى كنم زيرا نمازگزاردن بر جنازه پيامبر (ص ) پس از بيعت با ابوبكر بوده است و نمى دانم چه چيز مانع آن شده است كه ابوبكر پيش برود و به عنوان امام نماز بگزارد! (67)
همچنين درباره اينكه براى آن حضرت لحد بسازند يا شكافى در ديوار گور ايجاد كنند اختلاف پيدا كردند. عباس عموى پيامبر (ص ) كسى را پيش ابوعبيدة بن جراح فرستاد كه براى مردم مكه گور مى كند و طبق عادات آنان لحد نمى ساخت و على عليه السلام مردى را پيش ابوطلحه انصارى فرستاد كه براى مردم مدينه گور مى كند و بر عادت آنان لحد مى ساخت ، و على عليه السلام عرضه داشت :
پرودگارا خودت براى پيامبرت برگزين ! ابوطلحه رسيد و براى پيامبر (ص ) لحد ساخت و پيكر را به گور درآورند.
درباره اينكه چه كسانى وارد گور شوند ستيز كردند و على عليه السلام مردم را از آن كار منع كرد و فرمود: كسى جز من و عباس وارد گور نخواهد شد ولى با واردشدن فضل پسر عباس و اسامة بن زيد وابسته و آزاد كرده خاندان پيامبر (ص ) نيز موافقت كرد. در اين هنگام انصار بانگ برآوردند و زارى كردند تا اجازه دهد مردى از ايشان وارد گور شود، اوس بن خولى را كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بود وارد گور ساختند.
غسل پيامبر (ص ) را على عليه السلام با دست خود عهده دار شد و فضل بن عباس آب مى ريخت .
محدثان از على عليه السلام روايت مى كنند كه مى گفته است : هيچ عضوى از اعضاى پيامبر (ص ) را حركت نمى دادم مگر اينكه خودش ‍ حركت مى كرد و من هيچ گونه سنگينى احساس نمى كردم گويى كسى با من همراه بود و مرا يارى مى داد. بديهى است كه كسى جز فرشتگان نبوده اند.
اما موضوع آواى فرشته و شنيدن صدا را گروهى بسيار از محدثان از قول على عليه السلام روايت كرده اند. شيعيان روايت مى كنند كه على عليه السلام بر چشمهاى فضل بن عباس در آن هنگام كه بر پيكر پيامبر آب مى ريخت پارچه بست و پيامبر (ص ) به او چنين وصيت كرده و فرموده بود بر بدن برهنه من هر كس جز تو نگاه كند كور خواهد شد